امروز در حوالی کرج منظرهای دیدم که خونم به جوش آمد. اتومبیل الگانس پلیس کنار خیابان توقف کرد و مردی تنومند با دو تا ستاره روی دوشش مرد میانسال ژولیدهای را که در زبالهها به دنبال لقمهای شاید میکشت را فراخواند. مرد ژولیده که چهرهاش گویای رنجی بود که میکشید با ترس و لرز به پلیس نزدیک شد. به محض رسیدنش به دسترس، پلیس سیلی محکمی به او زد و با عبارتی زننده او را خطاب کرد که اینجا چه میکنی و بدون آنکه حرفی بشنود شروع به بازرسی لباسهای مرد کرد. خیلی زود سراغ جیبهای مرد رفت و با چشمانم به روشنی روز دیدم که دو قطعه اسکناس یکی هزار تومانی و دیگری دو هزار تومانی از جیب مرد بیچاره بیرون آورد و در جیب کاپشن چرمیاش گذاشت. بغض کرده بودم و به خودم دشنام میدادم و از خدایم شاکی که کاش مرد بودم و قدرتمند تا حق این یک مظلوم را از این یک ظالم بازپس میگرفتم. آن نامرد پلیس اما، وقتی با همان سه هزار تومان یک معتاد کارتنخواب که این روزها معتادین خطرناکشان میخوانند آتش عقدهی خود را همچنان افروخته دید دو سیلی محکم دیگر به صورت مرد نواخت و با چکمههای حیوانیاش ضربهای چنان به ساق پای مرد نواخت که مرد بیچاره از درد نعرهای زد و گریست. آه... یک مرد میگرید. لحظهی سختی است. بیاختیار اشکهایم را روی گونههایم احساس کردم.
خدا انگار این سرزمین را فراموش کرده.
دوست عزیز زیاد گشته ام
ReplyDeleteخدایی نبود
هر کجا که تصور کنی
گشتم و نبود
از آسمان تا زمین
فراموشی ما از خودمان است ما ار یاد خودمان رفته ایم
خدا منم تویی
خدا همه اند
همه خدایند
بیایید کمی به یاد خودمان باشیم
کمی به فکر خودمان باشیم
و بیندیشیم که کسی جز ما خدا نیست
کسی جز ما به فکر ما نیست
اگر به همان اندازه که از خدا خواسته ایم از خودمان میخواستیم
الان آزاد بودیم
سلام، گزارش کوتاه و قشنگی بود، هر چند دل ریشکنک. و آریا بسیار زیبا جواب داده است. هر دو موفق باشید.
ReplyDeleteچرا هست
ReplyDeleteخدایی هست به خود خداییش قسم که هست
ولی کاسه صبر ما کوچک است وزود سرریز میشه
گاهی ظالمی به دست ظالم دیگری و گاهی اسیر خود کرده ها می شود
به قانون سوم نیوتن ایمان بیار