امروز در حوالی کرج منظرهای دیدم که خونم به جوش آمد. اتومبیل الگانس پلیس کنار خیابان توقف کرد و مردی تنومند با دو تا ستاره روی دوشش مرد میانسال ژولیدهای را که در زبالهها به دنبال لقمهای شاید میکشت را فراخواند. مرد ژولیده که چهرهاش گویای رنجی بود که میکشید با ترس و لرز به پلیس نزدیک شد. به محض رسیدنش به دسترس، پلیس سیلی محکمی به او زد و با عبارتی زننده او را خطاب کرد که اینجا چه میکنی و بدون آنکه حرفی بشنود شروع به بازرسی لباسهای مرد کرد. خیلی زود سراغ جیبهای مرد رفت و با چشمانم به روشنی روز دیدم که دو قطعه اسکناس یکی هزار تومانی و دیگری دو هزار تومانی از جیب مرد بیچاره بیرون آورد و در جیب کاپشن چرمیاش گذاشت. بغض کرده بودم و به خودم دشنام میدادم و از خدایم شاکی که کاش مرد بودم و قدرتمند تا حق این یک مظلوم را از این یک ظالم بازپس میگرفتم. آن نامرد پلیس اما، وقتی با همان سه هزار تومان یک معتاد کارتنخواب که این روزها معتادین خطرناکشان میخوانند آتش عقدهی خود را همچنان افروخته دید دو سیلی محکم دیگر به صورت مرد نواخت و با چکمههای حیوانیاش ضربهای چنان به ساق پای مرد نواخت که مرد بیچاره از درد نعرهای زد و گریست. آه... یک مرد میگرید. لحظهی سختی است. بیاختیار اشکهایم را روی گونههایم احساس کردم.
خدا انگار این سرزمین را فراموش کرده.